خواهش میکنم بخونین ولی قضاوت نکنین، دارم براتون واقعیت زندگیم رو میگم..
نمیدونم چرا انقدر نوشتن برام سخته. شاید برای اینکه در آن واحد دارم به هزار تا چیز فکر میکنم.
اون جریان خیانت هم اشتباه بود.. نمیدونم چرا یه مدتی اینطوری شده بودم. به الف خیلی شک داشتم..
راستی من فوق رو شروع کردم توی یک رشته خیلی پر طرفدار توی یه دانشگاه که پارسال جز بیست تا دانشگاه دنیا انتخاب شد( تو این زمینه). از روزی که رفتم دانشگاه نمیدونین الف چکار میکنه، تمام کارای خونه، مرتب کردن، آشپزی، منو میبره میاره ،غذای فردامو برام آماده میکنه، یعنی من میرم خونه یه راست میرم سر درسم تا موقع شام، بعدشم میرم دوباره سر درس، اون جم میکنه ، لباسامو اتو میکنه، احساس بچه مدرسیی بهم دست داده حسابی، خلاصه اینا رو گفتم که بگم کم نمیذاره، از لحاظ عاطفی هم همینطور
حالا تو این گیر و دار، یادتونه گفتم من با یکی از رزیدنتهای بیمارستان بودم قبل از اینکه بیام اینجا،چند روز پیش دیدم اون منو تو فیس بوک ادد کرده، دیدن عکسش همانا و حال خراب شدن من هم همان! من براش ۲-۳ سال پیش ایمیل زدم جوابی نگرفتم، دیگه بیخیال شدم، خداییش هم احساسی بهش نداشتم، این دفعه باز هی دیدم جواب ایمیل نمیده شاکی شدم دیگه، براش نوشتم معلوم هست چکار میکنی، هی پیدا میشی هی گم میشی( بعد از اینکه منو ادد کرده بود)، اونم جواب داد که من کلی ایمیل دادم و از تو خبری نشده. دیروز رفتم دیدم خودم از اون سالی که ازدواج کردم گذاشتمش بلاک لیستم! خلاصه کلی ایمیل بازی کردیم و امروز هم یه ۱۰ دقیقه باهم تلفنی حرف زادیم، میدونم کار خوبی نبود، اون زن و بچه داره و من هم ازدواج کردم، ولی باورتون نمیشه این چند روز مثل دختر بچههای ۱۴ سال شده بودم، دلم همش یه طوری بود، بیشترتون میدونین چه حالی رو میگم، میل به شام نداشتم دلم میخواست برم زود سر کامپیوتر که ببینم ایمیل زده یا نها.
آخه اگه بدونین من چطوری بهم زدم، بدون اینکه بهش بگم اومدم اینجا( میدونست اون سال قراره که بریم) ولی بهش نگفتم اصلا. بعد از چند ماه هم یه نامه برای پرستار بخش نوشتم که بهش بگین من دیگه نمیخواامش! خداییش از اون کارا بود، ولی بچه بودم دیگه ۲۰سالم بود باهاش آشنا شدم، ۲۲ سالم هم بود که اومدیم اینجا. بعد سال بعد که رفتم ایران دیدمش و گفت ازدواج کرده، تو همون گیر و دار هم جدا شد، ولی باز من انگار نه انگار. البته اون موقعی که گفت ازدواج کرده خیلی حالم خراب شد ولی تا جدا شد من دوباره بیخیال شدم. شد جریان نه خود خوری نه خود دهی. خلاصه الان دارم از عذاب وجدان میمیرم..قراره این هفته هم باهم صحبت کنیم، اون ایران هستش..
اگه الف یه همچین کاری بکنه من خیلی شاکی میشم..
بگین چی فکر میکنین..دوست دارم نظرات همرو بشنوم. کسی این تجربه رو داشته؟
ایدا جان من دست به لیتک نمیزنم مشکل از خودشه و دوباره درست میشه . اما در باره این قضیه . من میدونم تا دلت نخواد کاری رو نمی کنی اما خواهرانه توصیه میکنم بگذاری کنار این ادم رو ... اول به خاطر زندگی و ارامش خودت و دم به این خاطر که این جور مردها ضربه خورده هستن و اخر از توشون هیچی در نمیاد جز سرخوردگی و شکست و تحقیر .... یه فیلمی هست به اسم اناکارنینا یه همچین چیزی اگر درست گفته باشم . این سرنوشت تموم این جور رابطه هاس ..
مرسی گیلی جونم. ای خدا نمیدونی چه حالی دارم.. از خودم بدم میاد ولی دلم لک میزنه برای با هاش بودن.. ولی درست میگی.آخر و عاقبت نداره.. مرسی یه دنیا...
من این کارو نمیکردم. دلیل نداره همچین آدمی تو زندگیتون باشه. درست مثل حسی که میگی اگه الف این کارو بکنه شاکی میشی. اگه عادی بود قضیه فرق میکرد. حتی شاید به الف معرفیش هم میکردی. الان ولی به نظرم کار درستی نیست دیدنش
میدونم.. همش فکر خانوم اون هستم. کسی هم این کار رو کرده با من و میدونم چه دردیه.. میخواستم طرفو بکشم.. مرسی از راهنماییهات
می دونی خیانت فقط در جسم خلاصه نمی شه. خیانت روحی برای خودت و همسرت تبعات خیلی بدتری داره. همسرت اینطور که نوشتی داره سعی می کنه تو رو به زندگی دلگرم کنه. جدا الان باید دل بدی به زندگیت. اون آدم رفته و زن گرفته حالا به نظر من می خواد به خودش ثابت کنه که می تونه تو رو داشته باشه. بعد که به دستت بیاره، می ذارتت کنار و می ره پی زندگیش. تقریبا مطمئنم اگر الان زنش ترکش کنه، اون ترجیح می ده بره و منت زنش رو بکشه تا اینکه پای تو وایسه. خاطراتش رو رها کن. رها کردن به معنی فراموش کردن نیست. به این معنیه که وقتی میاد تو ذهنت هی باهاش درگیر نشی و به عنوان بخشی از زندگیت بپذیریش. این گذشته ی تو بوده دیگه. یکم از درست فاصله بگیر و برای زندگیت وقت بذار. دل همسرت رو به دست بیار و سعی کن عشق و شوق رو وارد زندگیت کنی. زن زندگی تو هستی و این تویی که ستون خانه ای.
مرسی رامک جون...مشکل اینه که خودم هم عواقبشو میدونم ولی نمیدونم چرا اینطوری شدم.. عزیزم درسم تازه شروع شده و اونم شده مزید بر علت.. یه بهونه ای شده که من کمتر با الف وقت صرف کنم.. ممنونم از راهنماییهات..
بعضی وقتا آدم دلش یه چیزایی رو میخواد که واقعا به پیامدش نمی ارزه.. میتونی تصور کنی خودت رو که هی میگی کاش این کارو نکرده بودم.. کاش این کارو نکرده بودم. هنوز اول راهی و راحت میتونی کنار بذاریش. به جاش هم دلت آرومه هم عذاب وجدان نداری. اینجوری بهتر نیست؟!
دقیقا میتونم خودمو تصور کنم.. دیشب الف با کامپیوتر من کار داشت.. مردم و زنده شدم که نکنه ایمیلم باز باشه و ببینه.. عذاب وجدان داره میکشتم.. من آدمی بودم که میگفتم زنی که به زندگی مرد زن دار احترام نذاره باید بمیره....
به نظر منم باید روی این خواستت پا بذاری اخرش شکستن خودته و سلب اعتماد الف .حتما دوسش داشتی که شده مرده زندگیت دیگه پس از دستش نده برای یه حس قدیمی که پشتش هیچی نیست.پا بذاری توی این رابطه هی فرو میری هی رو میری فک میکنی میتونی حدشو نگه داری ولی اینطوری نیست.
مرسی فرنگیس جون.. نمیدونی چقدر دلم میخواد فراموش کنم....ممنونم از توجهت..
سلام نمیدونم چی بگم خدت گفتی قضاوت نکن... اما من دقیقاْ همین تجربه رو داشتم اولش میرفتم چون حس خوبی بهم میداد... یاد قدیما... اما کم کم دیدم دارم از شوهرم دور میشم دارم کم کم از بوسیدنش آغوش گرفتنش متنفر میشم..... سریع خودمو کشیدم کنار با اینکه کار سختی بود با اینکه گاهی یادم میفته و دپرس میشم....البته منم با گیلاسی موافقم چون خودم کاملاْ این قضیه رو تجربه کردم از این آدم هیچی عایدت نمیشه جز اینکه هرچی جلوتر بری وسوسه اینکه زندگیتو خراب بکنی بیشتر میشه.......
مرسی آتی جون.. آره خدا رو شکر دارم خودمو میکشم کنار.. ممنونم از راهنماییت...