من و تو زندگیمون.. چرا اینطوری شد؟

یادگاری زندگیم با تو که یه موقع همه چیزم بودی.. نگه میدارم این نوشته ها رو که فردا که جدا شدیم یادمون باشه چرا ااینطوری شد...

من و تو زندگیمون.. چرا اینطوری شد؟

یادگاری زندگیم با تو که یه موقع همه چیزم بودی.. نگه میدارم این نوشته ها رو که فردا که جدا شدیم یادمون باشه چرا ااینطوری شد...

۵

ببخشید که دیر به دیر میام. گفتم که من به خاطر وزن بالام همیشه مشکل اعتماد به نفس داشتم و دارم.اینم بگم که من از وقتی‌ اومدم اینجا ۴۰ کیلو وزن اضافه کردم و گرنه قبلا  چاق نبودام.

روزا میگزش و من کلی‌ دوست پیدا کرده بودم اینجا، خداییش خیلی‌ محبوب شده بودم پارتی‌های من غلغله بود، همه دوسم داشتند و خوش میگذروندند. ولی‌ کم کم داشتم احتیاج به یه دوست پسر یا شوهر رو احساس می‌کردم، همه اینایی که دور و بر من بودند دوست عادی بودند.

تو خونه که بودم خیلی‌ مامان بابا از من انتظار داشتند که با اونا وقت صرف کنم ولی‌ کسی‌ این انتظار رو از داداشم نداشت. خوب منم حوصلم سر میرفت ولی‌ کلا من از بچگی‌  همیشه مطیع مامان و بابا بودم و همیشه رضایت اونا برام مهم تر بوده تا خودم،

بگذریم،

یه ۴-۵ سال از اومدنمون گذشته بود که از طریق یکی‌ از دوستان بچگیم که اونموقع آمریکا زندگی‌ میکرد با یکی‌ از دوستاش آشنا شدم و باهم شروع کردیم چت کردن( اون ایران بود)، اینم بگم که من از ۱۶ سالگی با یه نفر دوست بودم، سالها هم با هم بودیم و دیگه کسی‌ نبود که تو شهر ما مارو نشناسه انقدر تابلو شده بودیم، بماند که اون خیانت کرد ( با دوست صمیمیم) و من باهاش بهم زدم ولی‌ یه ۴ سالی‌ با هم بودیم. من که اومدم اینجا گفم دیگه اسم اون از روم پاک شد حالا که من اینجام، نمیدونم شمارمو از کجا آورده بود که بهم زنگ زد، نه اینکه دوسش داشتم ولی‌ تو تنهایی حرف زدن باهاش بهم آرامش میداد برای معنی‌ که یهو احساس تنهایی می‌کردم اون خوب بود( گفتم که دوستام همه عادی بودند، دلم محبت پسر می‌خواست)تو همین گیر و دار با این دوست دوستم هم آشنا شدم که از شانس ... من دوست پسر سابق با ایشون آشنا درومدند. حالا این آقا مال تهران اون مال یه شهر دیگه من نمیدونم چه قسمتی‌ بود، در هر حل من قبل از اینکه اصلا بفهمم اینا با هم آشنا هستند رابطم رو با اون دوست پسر قبلی‌ بهم زدم( چون تمام فکرش این بود که من چطوری می‌تونم بیارمش اینجا!)  و رابطمو با اون دوست جدید ادامه دادم( الف می‌گذارم اسمشو)، روزی ۱۰-۱۲ ساعت چت و تلفن و خلاصه ترکونده بودیم، مامان بابای طفلک هم فکر میکردند من دارم تو دانشگاه درس میخونم شب‌ها دیر میام!!) یه حس خوبی‌ داشتم باهاش، وقتی‌ برام عکسشو فرستاد که دیگه خیلی‌ خوشم اومد، همونی که من می‌خواستم، جالبیش اینه که این الف با اون دوست دوران بچگی‌ چند دفعه اومده بودند دانشکده ما که همو ببینیم که نشده بود، یا من نبودام یا کلاس داشتم. خلاصه بعد از ۴-۵ سال من اینور دنیا  و الف اونور دنیا شروع کردیم با هم چت کردن و دوران خوبی‌ بود، دلم قیلی ویلی میرفت براش، یادمه اون موقع‌ها تازه فوق سراسری یه رشتهٔ که خیلی‌ متقاضی داشت قبول شده بود رتبه خیلی‌ خوب ۲ رقمی‌ آورده بود و من کلی‌ کیف می‌کردم چون من از کسی‌ که تحصیلات بالا داشته باشه خیلی‌ خوشم میاد!!!

 

یه چیز بگم: خواهش می‌کنم بخونین ولی‌ منو و کارمو قضاوت نکنین، باید تو شرایط من باشین تا بدونین چی‌ میگم و یه کارایی رو چرا کردم