من و تو زندگیمون.. چرا اینطوری شد؟

یادگاری زندگیم با تو که یه موقع همه چیزم بودی.. نگه میدارم این نوشته ها رو که فردا که جدا شدیم یادمون باشه چرا ااینطوری شد...

من و تو زندگیمون.. چرا اینطوری شد؟

یادگاری زندگیم با تو که یه موقع همه چیزم بودی.. نگه میدارم این نوشته ها رو که فردا که جدا شدیم یادمون باشه چرا ااینطوری شد...

۴

نمیدونم چی بگم.. درکت نمیکنم..یه روز بهترینی.. همه حسرت  داشتنت رو میخورن.. مال منی و نیستی.. دارمت و ندارمت... 

بقول خودت: 

 

         با تو ناخوش بی تو ناخوش.... 

 

 

 پ.ن: میام مینویسم بقیه اش رو . خیلی انرژی میبره... 

۳

خلاصه طول کشید تا من تونستم به اینجا عادت کنم، کلی‌ دوست پیدا کردم، هم دختر هم پسر، ولی‌ بازم تنها بودم، هنوز ۱۱ ماه نشده بود که اومده بودیم که بلیت گرفتم برای ایران،برگشتم یه ۲-۳ ماهی‌ موندم و دیدم دیگه اونجا هم انگار برای من مثل اون موقع‌ها نیست،برگشتم و به کار و درس چسبیدم،اوائل خیلی‌ اذیت میکردند، نمیزشتند وارد دانشگاه بشم، هزار جور ایراد گرفتند تا بالاخره من تونستم برم دانشگاه، یه رشتیی که اصلا نمیدونستم چیه، از حق نگذریم کلی‌ هم خودم تنبلی کردم، اصلا انگار هیچی‌ برام مهم نبود، از همون اول که اومدیم من دچار افسردگی شدم، حتا ایران که رفتم دکتر بهم قرص داد که من نخوردم، میخوام بگم حالم انقدر بد بود و اثراتش بعد از این همه وقت هنوز روم بود،

از خانوادم بگم: من دختر بزرگم با یه برادر که از من ۴ سال کوچیکتره، بابام و مامانم، هر دو تحصیلات عالیه. وقتی‌ اومدیم اینجا هر ۴ تامون مشغول به کار شدیم، من و برادرم که در عمرمون کار نکرده بودیم، بابا و مامان هم مجبور شدند از کارهایی خیلی‌ پایین تر از خودشون شروع کنند که زندگیمون بگذره، ولی‌ باهم شاد بودیم و از زندگی‌ لذت میبردیم.

این بردار من همیشه سوگلی مامان بابا بوده، و جالبیش اینه که هیچوقت این مساله منو ناراحت نکرده ، حالا اینو یادتون باشه تا یه جای داستان زندگیم بهش برگردم،

از دانشگاه می‌گفتم،میرفتم و یه جوری بالاخره پاس می‌کردم ، اصلا از رشتم خوشم هم نمیومد و کلیش رو هم اصلا نمی‌فهمیدم،ولی‌ بهش عادت کرده بودم، اصلا به زندگی‌ عادت کرده بودم، کلا من توقع از زندگی‌ یا کسی‌ هیچوقت ندارم، نمی‌خوام از خودم تعریف کنم ولی‌ اینو همه میگن که تو همیشه به فکر این و اونی‌، همیشه خوشحالی‌ مردم برات مهمتره و راست میگن، من اصلا وجود خودم هیچوقت برام مهم نبوده و اگه الان به خاطره خانوادم نبود تأ حالا صد بار خودمو کشته بودم. آره میدونم ضعیفم، میدونم اعتماد به نفس ندارم، ولی‌ کاری دیگه از دستم بر نمیاد. این مساله هم فکر کنم( اعتماد به نفس نداشتن) هم به علت اضافه وزنمه، شاید خیلی‌‌ها اینو درک نکنند ولی‌ خیلی‌ تاثیر بعدی رو من گذشته،

۲

من هرگز قفسی برای تو نمی شوم

ـ اگر تو پرنده من باشی

                                    ـ روزی دل من

                                                         ـ خانه و آشیانه جاودانه تو خواهد شد 

 

 

اینرو تو یه جا دیدم.. نمیدونم هم شعرش مال کیه ولی حرف دل منه