من و تو زندگیمون.. چرا اینطوری شد؟

یادگاری زندگیم با تو که یه موقع همه چیزم بودی.. نگه میدارم این نوشته ها رو که فردا که جدا شدیم یادمون باشه چرا ااینطوری شد...

من و تو زندگیمون.. چرا اینطوری شد؟

یادگاری زندگیم با تو که یه موقع همه چیزم بودی.. نگه میدارم این نوشته ها رو که فردا که جدا شدیم یادمون باشه چرا ااینطوری شد...

۶

خواهش می‌کنم بخونین ولی‌ قضاوت نکنین، دارم براتون واقعیت زندگیم رو میگم..

نمیدونم چرا انقدر نوشتن برام سخته. شاید برای اینکه در آن واحد دارم به هزار تا چیز فکر می‌کنم.

اون جریان خیانت هم اشتباه بود.. نمیدونم چرا یه مدتی‌ اینطوری شده بودم. به الف خیلی‌ شک داشتم..

راستی‌ من فوق رو شروع کردم توی یک رشته خیلی‌ پر طرفدار توی یه دانشگاه که پارسال جز بیست تا دانشگاه دنیا انتخاب شد( تو این زمینه). از روزی که رفتم دانشگاه نمیدونین الف چکار میکنه، تمام کارای خونه، مرتب کردن، آشپزی، منو میبره میاره ،غذای فردامو برام آماده میکنه، یعنی‌ من میرم خونه یه راست میرم سر درسم تا موقع شام، بعدشم میرم دوباره سر درس، اون جم میکنه ، لباسامو اتو میکنه، احساس بچه مدرسیی بهم دست داده حسابی‌، خلاصه اینا رو گفتم که بگم کم نمیذاره، از لحاظ عاطفی هم همینطور

حالا تو این گیر و دار، یادتونه گفتم من با یکی‌ از رزیدنت‌های بیمارستان بودم قبل از اینکه بیام اینجا،چند روز پیش دیدم اون منو تو فیس بوک ادد کرده، دیدن عکسش همانا و حال خراب شدن من هم همان! من براش ۲-۳ سال پیش ایمیل زدم جوابی‌ نگرفتم، دیگه بی‌خیال شدم، خداییش هم احساسی‌ بهش نداشتم، این دفعه باز هی‌ دیدم جواب ایمیل نمیده شاکی‌ شدم  دیگه، براش نوشتم معلوم هست چکار میکنی‌، هی‌ پیدا میشی‌ هی‌ گم میشی‌( بعد از اینکه منو ادد کرده بود)، اونم جواب داد که من کلی‌ ایمیل دادم و از تو خبری نشده. دیروز رفتم دیدم خودم از اون سالی‌ که ازدواج کردم گذاشتمش بلاک لیستم! خلاصه  کلی‌ ایمیل بازی‌ کردیم و امروز هم یه ۱۰ دقیقه باهم تلفنی حرف زادیم، میدونم کار خوبی‌ نبود، اون زن و بچه داره و من هم ازدواج کردم، ولی‌ باورتون نمیشه این چند روز مثل دختر بچه‌های ۱۴ سال شده بودم، دلم همش یه طوری بود، بیشترتون میدونین چه حالی‌ رو میگم، میل به شام نداشتم دلم می‌خواست برم زود سر کامپیوتر که ببینم ایمیل زده یا نها.

آخه اگه بدونین من چطوری بهم زدم، بدون اینکه بهش بگم اومدم اینجا( میدونست اون سال قراره که بریم) ولی‌ بهش نگفتم اصلا. بعد از چند ماه هم یه نامه برای پرستار بخش نوشتم که بهش بگین من دیگه نمیخواامش! خداییش از اون کارا بود، ولی‌ بچه بودم  دیگه ۲۰سالم بود باهاش آشنا شدم، ۲۲ سالم هم بود که اومدیم اینجا. بعد سال بعد که رفتم ایران دیدمش و گفت ازدواج کرده، تو همون گیر و دار هم جدا شد، ولی‌ باز من انگار نه انگار. البته اون موقعی که گفت ازدواج کرده خیلی‌ حالم خراب شد ولی‌ تا جدا شد من دوباره بی‌خیال شدم. شد جریان نه خود خوری نه خود دهی‌. خلاصه الان دارم از عذاب وجدان می‌میرم..قراره این هفته هم باهم صحبت کنیم، اون ایران هستش..

اگه الف یه همچین کاری بکنه من خیلی‌ شاکی‌ میشم..

بگین چی‌ فکر می‌کنین..دوست دارم نظرات همرو بشنوم. کسی‌ این تجربه رو داشته؟

بدون شماره..

حس خوبی‌ ندارم، چشهام همش به ساعته،

میپرسم این چه حسیه، یکی‌ میگه خیانته،....

 

همش دارم فکر می‌کنم دست یکی‌ تو دستته،

دارم می‌میرم ‌ای خدا فکر می‌کنم حقیقته... 

 

دعا کنین برام..دارم داغون میشم....

۵

ببخشید که دیر به دیر میام. گفتم که من به خاطر وزن بالام همیشه مشکل اعتماد به نفس داشتم و دارم.اینم بگم که من از وقتی‌ اومدم اینجا ۴۰ کیلو وزن اضافه کردم و گرنه قبلا  چاق نبودام.

روزا میگزش و من کلی‌ دوست پیدا کرده بودم اینجا، خداییش خیلی‌ محبوب شده بودم پارتی‌های من غلغله بود، همه دوسم داشتند و خوش میگذروندند. ولی‌ کم کم داشتم احتیاج به یه دوست پسر یا شوهر رو احساس می‌کردم، همه اینایی که دور و بر من بودند دوست عادی بودند.

تو خونه که بودم خیلی‌ مامان بابا از من انتظار داشتند که با اونا وقت صرف کنم ولی‌ کسی‌ این انتظار رو از داداشم نداشت. خوب منم حوصلم سر میرفت ولی‌ کلا من از بچگی‌  همیشه مطیع مامان و بابا بودم و همیشه رضایت اونا برام مهم تر بوده تا خودم،

بگذریم،

یه ۴-۵ سال از اومدنمون گذشته بود که از طریق یکی‌ از دوستان بچگیم که اونموقع آمریکا زندگی‌ میکرد با یکی‌ از دوستاش آشنا شدم و باهم شروع کردیم چت کردن( اون ایران بود)، اینم بگم که من از ۱۶ سالگی با یه نفر دوست بودم، سالها هم با هم بودیم و دیگه کسی‌ نبود که تو شهر ما مارو نشناسه انقدر تابلو شده بودیم، بماند که اون خیانت کرد ( با دوست صمیمیم) و من باهاش بهم زدم ولی‌ یه ۴ سالی‌ با هم بودیم. من که اومدم اینجا گفم دیگه اسم اون از روم پاک شد حالا که من اینجام، نمیدونم شمارمو از کجا آورده بود که بهم زنگ زد، نه اینکه دوسش داشتم ولی‌ تو تنهایی حرف زدن باهاش بهم آرامش میداد برای معنی‌ که یهو احساس تنهایی می‌کردم اون خوب بود( گفتم که دوستام همه عادی بودند، دلم محبت پسر می‌خواست)تو همین گیر و دار با این دوست دوستم هم آشنا شدم که از شانس ... من دوست پسر سابق با ایشون آشنا درومدند. حالا این آقا مال تهران اون مال یه شهر دیگه من نمیدونم چه قسمتی‌ بود، در هر حل من قبل از اینکه اصلا بفهمم اینا با هم آشنا هستند رابطم رو با اون دوست پسر قبلی‌ بهم زدم( چون تمام فکرش این بود که من چطوری می‌تونم بیارمش اینجا!)  و رابطمو با اون دوست جدید ادامه دادم( الف می‌گذارم اسمشو)، روزی ۱۰-۱۲ ساعت چت و تلفن و خلاصه ترکونده بودیم، مامان بابای طفلک هم فکر میکردند من دارم تو دانشگاه درس میخونم شب‌ها دیر میام!!) یه حس خوبی‌ داشتم باهاش، وقتی‌ برام عکسشو فرستاد که دیگه خیلی‌ خوشم اومد، همونی که من می‌خواستم، جالبیش اینه که این الف با اون دوست دوران بچگی‌ چند دفعه اومده بودند دانشکده ما که همو ببینیم که نشده بود، یا من نبودام یا کلاس داشتم. خلاصه بعد از ۴-۵ سال من اینور دنیا  و الف اونور دنیا شروع کردیم با هم چت کردن و دوران خوبی‌ بود، دلم قیلی ویلی میرفت براش، یادمه اون موقع‌ها تازه فوق سراسری یه رشتهٔ که خیلی‌ متقاضی داشت قبول شده بود رتبه خیلی‌ خوب ۲ رقمی‌ آورده بود و من کلی‌ کیف می‌کردم چون من از کسی‌ که تحصیلات بالا داشته باشه خیلی‌ خوشم میاد!!!

 

یه چیز بگم: خواهش می‌کنم بخونین ولی‌ منو و کارمو قضاوت نکنین، باید تو شرایط من باشین تا بدونین چی‌ میگم و یه کارایی رو چرا کردم